زهرا ناززهرا ناز، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 9 سال و 1 روز سن داره

دختر دردانه ی من...

تولد بابا و مامان

روز شانزدهم آذر تولد بابا یاسر و هجدهم آذر تولد مامان زینب بود  و امسال تولد واسه ما رنگ و بوی خاصی داشت چون خدا یه فرشته کوچولو بهمون داده بود و اولین سالی بود که جمع ما سه نفره شده بود   ...  بابا یاسر تولدت مبارک  صد سال زنده باشی شب تولد بابا یاسر به همراه مامان ثریا و بابا علیرضا و خانواده آقای ساداتی به رستوران پورجواد رفتیم  و این شب قشنگ رو جشن گرفتیم   ولی خریدن کیک رو به پیشنهاد بابایی به روز تولد مامان موکول کردیم... دختر نازم بابا و مامان عاشقاااااااااااااااااانه دوست دارن   روز تولد بابایی به ساری رفتیم پدر جون ما رو اکبرجوجه مهمون کرد ...
22 آذر 1391

دست و پاهایی که بالاخره به هم رسیدند

شیطونک مامان این روزها خیلییییییییییییییی بامزه شدی هر روز که میگذره یه شیرین کاری جدید یاد می گیری  ، منم اینها رو برات ثبت میکنم تا از خوندنش لذت ببری   اول از همه از سرفه های الکی بگم که می خوای جلب توجه کنی و منم میگم جااااااااااااااان بیا بغل مامان  ، تو هم میخندی و خودتو لوس میکنی  بعد هم وقتی میذارمت روی زمین خودتو دمرو میکنی و هی جیغ میزنی و صداهای عجیب و غریب از خودت در میاری که بیام بگیرمت ... وقتی هم داری شیر مامانو رو میخوری با انگشتات با صورت مامان بازی میکنی تا بخوابی ... از اسباب بازی صدادار خیلی خوشت میاد تا چند لحظه چنان محو دیدنش میشی که نگو و نپرس ... تازگیها هم م...
17 آذر 1391

انتظار ما به سر رسید

بعد از چهل روز چشم انتظاری و دلتنگی ، ساعت 3 صبح از خواب بیدار شدیم لباس قشنگتو پوشیدی ، سرحال و خندون  به سمت فرودگاه حرکت کردیم ؛ ساعت 4:30 رسیدیم که دیدیم هواپیما زودتر نشسته ،  خوشحال شدیم ک ه بابا علیرضا از سفر حج برگشت و چشم ما روشن به روی ماهش شد دلمون خییییییییییییییییییییییلیییییییییییییییییییی تنگ شده بود خدا رو شکر که صحیح و سالم از سفر اومدی ...  . اینم گل زهراناز  قربانی واسه حاجی بابا  . .  آماده شدی میخواهیم ببریمت فرودگاه ، خندون مامان     حالا نوبت سووووووووووووووووووووووغاتیه ، که باباعلیرضا ما رو حسابی سوپرایز کرد عک...
13 آذر 1391

معاینه پنج ماهگی زهراناز

بیستم هر ماه میبریمت پیش آقای دکتر معتمد تا معاینه بشی و دستورات لازم  رو از آقای دکتر بگیریم  ؛ اما این ماه ، به خاطر گریه های زیاد و جیغ زدن که حسابی ما رو کلافه کرده بودی  زودتر از همیشه رفتیم  آقای دکتر نگاهی به سیستم اش کرد و شروع کرد به قد و وزن گرفتن ،  که وزنت 300/7 شده بود بعد با وزن قبلی مقایسه کرد و از وزنت راضی بود ، عزیزم اینقدر بی تابی می کردی  که مامان یادش رفته بود چی می خواست بپرسه و ... مامان فداااااااااااااای دختر هفت کیلویی خودش بشه وقتی آقای دکتر گوشت رو معاینه کرد یه " اوه " گفت که ته دل مامان و بابا خالی شد گفت که گوشت التهاب داره به خاطر همین...
13 آذر 1391

اولین عاشورای حسینی

امسال اولین سالی بود که عاشورا کنار مامان و بابا بودی صبح  روز عاشورا ساعت 8 به سمت ساری (خونه پدرجون ) حرکت کردیم  و ... ساعت  ١٠ صبح  با پوشیدن لباس مشکی و سربند یاحسین مظلوم ، همراه با پدرجون و مادرجون و عمه یاسی و عمو صابر به امامزاده عباس رفتیم تا توی عزاداری و دسته روی شرکت کنیم ،  امیدوارم آقا امام حسین عزاداری دخترم رو قبول کنه و تو رو در پناهش حفظ کنه ،  عزیز دلم توی کالسکه نشسته بودی و همه جا رو با تعجب نگاه میکردی  بعد از مدتی به خواب عمیق رفتی ( به نظرم از خستگی مسافرت بود ) ما هم مجبور شدیم با همون حالت خواب آلود ازت عکس بگیریم  ...  ...
12 آذر 1391

اولین محرم در کنار دخترم

امسال محرم واسه مامان و بابا حال و هوای خاصی داشت چون اولین سالی بود که تو کنارمون بودی و خدا رو واسه داشتنت هزاران بار شکر کردیم و از خدا خواستیم به همه اونایی که آرزوی فرزند دارند ، بهشون عطا کنه... سال گذشته محرم تو دل مامان بودی و مامان نذر کرده بود صحیح و سالم دنیا بیایی و تو رو به مراسم شیر خواره ها ببره ، تصمیم گرفتیم به قم حرم حضرت معصومه بریم تا کنار بانوی کریمه عزاداری کنیم روز هفتم محرم ساعت 3 بعد از ظهر به سمت قم حرکت کردیم تو ماشین حسابی خوابیدی و لوس بازی در آوردی تا ساعت 12 شب رسیدیم به هتل لاله رفتیم ... صبح روز هشتم محرم ساعت 7 صبح  آماده شدیم برای مراسم شیرخواره ها ،  درب ورودی حرم  به همه بچه ها لباس ع...
12 آذر 1391
1